خیمه شصت و سوم

گروه شعرا و مداحان هیأت رایة الهدی یزد
مشخصات بلاگ
خیمه شصت و سوم

بسم الله...
گویند حسین بن علی علیهما السلام در صحرای کربلا و برای حفظ دین اسلام 62 خیمه برپا کرده بود!
هر خیمه وظیفه ی خاص خود را داشت...
بعد از روز عاشورا درست است که خیمه ای نماند ولیکن اسلام زنده ماند!
*****
و چه زیبا استادی بزرگوار می فرمود:
چه خوب است که ما در این زمان و در این شرایط، خیمه ای دیگر باشیم برای حفظ نهضت حسینی...
خیمه شصت و سوم

آخرین نظرات
جمعه, ۶ بهمن ۱۳۹۱، ۰۲:۴۸ ب.ظ

مسلم بن عقیل علیه السلام‏

یارب الحسین

شب های عاشقی(1)

مسلم بن عقیل علیه السلام‏

وى فرزند عقیل، عموزاده و صحابى گرانقدر پیامبر صلى الله علیه و آله و نوه ابوطالب، پدر گرامى‏ على علیه السلام، و کنیه‏اش ابو داود بود. مادرش از زنان آزاد نَبْط احتمالًا نژادى ایرانى داشت. طبرى زادگاه مسلم را کوفه مى‏داند. او از خاندانى پاک، شجاع و با فضیلت برخاست و زیر نظر عموى گرامى‏اش، على علیه السلام، و پسر عموهاى خود امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام پرورش یافت و از علم، تقوى و دیگر فضائل آن بزرگواران بهره‏مند گردید. وى فقیه و دانشمند...بود. از ابوهریره نقل شده است که گفت: از میان فرزندان عبدالمطلب، او شبیه‏ترین فرد به پیامبر صلى الله علیه و آله است. همچنین وى را شجاع‏ترین فرزند عقیل خوانده‏اند. مسلم بن عقیل پس از ورود به دوران جوانى با رقیه‏ و به قولى ام الکثوم دختر على علیه السلام، پیوند زناشویى بست.  ابن قتیبة ثمره این ازدواج را دو پسر به نام‏هاى عبدالله و على دانسته است.

درباره شمار و نام فرزندان مسلم اختلاف نظر وجود دارد. مورخان عبدالعزیز، ابراهیم، احمد، جعفر، مسلم، عون، عبدالرحمن، محمد و حمیده را نیز در شمار فرزندان مسلم آورده‏اند. بر این اساس وى احتمالا همسران دیگرى نیز اختیار کرده بود.

مورخان و نسب شناسان معتقدند که نسل مسلم پایدار نماند و منقرض گردید و همه فرزندان او در کربلا و کوفه به شهادت رسیدند.

مسلم بن عقیل در دوران خلافت على علیه السلام در جنگ صفین حضور داشت و همراه امام حسن علیه السلام و امام حسین علیه السلام و عبدالله بن جعفر در میمنه سپاه با دشمن به نبرد پرداخت. در روزگار امامت امام حسن علیه السلام نیز از یاران با وفا و بر جسته آن حضرت به شمار مى‏رفت. وى پس از شهادت امام حسن علیه السلام همراه امام حسین علیه السلام رهسپار مکه شد.

نامه‏هاى فراوان و فرستادگان مردم کوفه، امام حسین علیه السلام را بر آن داشت که براى اطمینان بیشتر کسى را به کوفه بفرستد تا درباره دعوت کوفیان تحقیق کند. از این رو مسلم را فرا خواند و در نامه‏اى براى مردم کوفه چنین نوشت: «من برادر، پسر عمو و مطمئن‏ترین فرد خانواده‏ام را به سوى شما فرستادم و به وى دستور دادم تا نظر برگزیدگان و خردمندان شما را براى من بنویسد. پس، با پسر عموى من بیعت کنید و او را تنها نگذارید». سپس نامه را به مسلم داد و فرمود: «من تو را به کوفه مى‏فرستم، خداوند هر آنچه را که مورد رضا و علاقه اوست براى تو مقدّر خواهد کرد و من امیدوارم که با تو در مرتبه شهدا قرار گیریم، پس بر تقدیر پروردگار خشنود باش.» نیز فرمود: «هر گاه به کوفه رسیدى نزد مطمئن‏ترین فرد منزل کن، از خاندان ابوسفیان بر حذر باش و مردم را به اطاعت من فرا خوان. اگر مردم را بر بیعت با من ثابت قدم یافتى بى‏درنگ مرا آگاه ساز تا طبق آن عمل کنم. در غیر این صورت با سرعت باز گرد.» همچنین او را به تقوا، مدارا با مردم و کتمان مأموریت خود سفارش فرمود. پس او را در آغوش گرفت و هر دو گریستند و یکدیگر را وداع گفتند.

مسلم بن عقیل در نیمه ماه رمضان سال 60 هجرى مخفیانه به سمت مدینه حرکت‏کرد. قیس بن مسّهر صیداوى، عبدالرحمن بن الکدن ارحبى و عمارة بن عبید سلولى نیز او را در این سفر همراهى مى‏کردند. چون به مدینه رسیدند مسلم به مسجد پیامبر صلى الله علیه و آله رفت و دو رکعت نماز گزارد. سپس در دل شب نزد خویشاوندان خود رفت و آنان را وداع گفت.

پس از آن دو نفر راهنما از مردان قبیله قیس عیلان برگزید تا آنها را از بیراهه حرکت دهند و تا کوفه همراهى کنند. آنها شبانه به سمت کوفه حرکت کردند. در راه دو راهنما بر اثر تشنگى هلاک گردیدند و مسلم و همراهان به سختى خود را به نزدیکى کوفه رساندند. مسلم به وسیله قیس بن مسهر نامه‏اى براى امام حسین علیه السلام فرستاد و آن حضرت را از رویداد مذکور آگاه و از ایشان براى ادامه مسیر کسب تکلیف کرد. سپس به سمت کوفه حرکت کرد و در پنجم شوّال وارد شهر شد و در خانه مختار استقرار یافت.

با انتشار خبر ورود مسلم به کوفه، رفت و آمد شیعیان به خانه ابن مسیب آغاز گردید مردم به دیدار مسلم مى‏شتافتند و با او بیعت مى‏کردند. وى در دیدار گروهى از آنان، نامه امام حسین علیه السلام خطاب به مردم کوفه را قرائت کرد. مردم همگى از شوق دیدار امام علیه السلام گریستند.

آنگاه عابس بن ابى شبیب شاکرى برخاست و پس از حمد و ثناى پروردگار گفت: من از جانب مردم سخن نمى‏گویم و نمى‏دانم که در دل آنها چه مى‏گذرد ولى تو را از باطن خود آگاه مى‏کنم. به خدا قسم هر زمان مرا بخوانید اجابت خواهم کرد و تا لحظه مرگ در رکاب شما به جنگ با دشمنان بر مى‏خیزم و جز پاداش حق چیزى نمى‏خواهم. سپس حبیب بن مظاهر و به دنبال او سعید بن عبدالله حنفى برخاستند و سخنان عابس را تأییدکردند. پس از آن مردم با مسلم بیعت کردند. در آغاز دوازده هزار نفر از مردم کوفه با وى بیعت کردند؛ و به زودى شمار بیعت کنندگان به هیجده هزار نفر رسید. در پى آن مسلم نامه‏اى به امام حسین علیه السلام نوشت و حضرت را به کوفه دعوت کرد.

چون خبر بیعت مردم با مسلم بن عقیل به نعمان بن بشیر، حاکم وقت کوفه، رسید، به مسجد رفت و مردم را از فتنه انگیزى، ایجاد تفرقه و خون ریزى و مخالفت با یزید بر حذر داشت. ولى عبدالله بن مسلم بن سعید حضرمى، از هم پیمانان بنى امیه، برخاست و او را به ضعف و ناتوانى متهم ساخت. سپس نامه‏اى به یزید نوشت و او را از وقایع کوفه آگاه کرد. یزید نیز با مشورت سرجون، غلام معاویه، عبیدالله بن زیاد را روانه کوفه ساخت و امارت آن شهر را بدو سپرد. همچنین به وى فرمان داد تا مسلم را همچون مهره [گمشده‏] بجویید و هر گاه او را یافت به قتل برساند و سرش را براى او بفرستد.

پس از ورود ابن زیاد به شهر و انتشار سخنان تهدیدآمیز وى، مسلم شبانه از خانه سالم بن مسیب به خانه هانى بن عروه نقل مکان کرد. از این پس کوفیان براى بیعت با مسلم به منزل هانى مى‏رفتند. مسلم تصمیم گرفت بر ضدّ ابن زیاد قیام کند، ولى هانى گفت: تعجیل روا مدار. مسلم بار دیگر به وسیله عابس بن ابى شبیب براى امام حسین علیه السلام نامه‏اى نوشت و گفت: فرستاده به اهل خود دروع نمى‏گوید، هجده هزارنفر از مردم کوفه با من بیعت کرده‏اند، هر گاه نامه‏ام را دریافت کردى به سرعت حرکت کن، همه مردم با تو هستند و در دل هیچ رغبتى به خاندان معاویه ندارند. این نامه، 27 روز پیش از شهادت مسلم بن عقیل در اواخر ذى قعده به دست امام حسین علیه السلام رسید.

از سوى دیگر ابن زیاد براى آنکه فعالیّت‏هاى مسلم و یارانش را زیر نظر بگیرد، غلام خود معقل را به میان مردم فرستاد. معقل به مسجد کوفه رفت و با مسلم بن عوسجه که از یاران نزدیک مسلم بن عقیل بود آشنا شد و با راهنمایى او به دیدارش نایل آمد و رفته رفته در جمع دوستان و نزدیکان پذیرفته شد. معقل مبلغ سه هزار درهم نیز به ابوثمامه صائدى که کار جمع آورى اموال و خرید سلاح را بر عهده داشت تحویل داد تا در آن کار صرف گردد. وى گزارش فعالیت‏هاى مسلم را پیوسته به اطلاع ابن زیاد مى‏رساند.

ابن زیاد همچنین به شریک بن اعور که در منزل هانى در بستر بیمارى افتاده بود پیغام داد که به زودى به عیادتش خواهد آمد. در پى آن شریک، مسلم بن عقیل را تشویق کرد تا ابن زیاد را در خانه هانى به قتل برساند؛ و براى این منظور طرحى را تدارک دید. او از مسلم خواست خود را در پشت پرده‏اى پنهان سازد و هنگامى که ابن زیاد سرگرم گفت و گو باشد، با اشاره شریک به وى حمله کند و او را از پاى در آورد.

پس از ورود ابن زیاد به خانه هانى، شریک با او سرگرم گفت و گو شد. اندکى بعد براى اجراى نقشه خود آب طلبید ولى حرکتى از مسلم مشاهده نکرد. او چند مرتبه دیگر خواسته خود را تکرار کرد و این شعر را خواند:

ما تنتظرون بسلمى ان تحیّوها؟ در انتظار چیستید که به سلمى درود نمى‏گویید؟

ولى مسلم این بار نیز دعوت او را اجابت نکرد. ابن زیاد از هانى پرسید: آیا او هذیان مى‏گوید؟ هانى پاسخ داد: آرى این رفتار او از صبح شروع شده است. آنگاه ابن زیاد با اشاره غلامش، مهران، که موضوع را دریافته بود مجلس را ترک گفت. پس از رفتن ابن زیاد، شریک به مسلم اعتراض کرد و گفت: چه چیز تو را از کشتن باز داشت. مسلم گفت:

نخست آنکه هانى راضى نبود این کار در خانه او صورت گیرد؛ و دوم آنکه سخن پیامبر صلى الله علیه و آله را به یاد آوردم که فرمود: «مؤمن غافلگیرانه نمى‏کُشد».

وقتى ابن زیاد به قصر خود بازگشت مالک بن یربوع تمیص نزد وى آمد و نامه‏اى را که از عبدالله بن یقطر گرفته بود نشان داد. نامه از مسلم براى امام حسین علیه السلام فرستاده شده بود. مسلم در این نامه، بیعت مردم کوفه با امام علیه السلام را به اطلاع آن حضرت رسانده از ایشان خواسته بود تا در سفر به کوفه شتاب ورزد. «2» در پى آن ابن زیاد گروهى را به دنبال هانى بن عروه فرستاد و او را به دار الاماره فرا خواند و چون آمد، خطاب به وى گفت:

مسلم را در خانه خود پناه داده براى او سلاح و مردان جنگى جمع مى‏کنى و گمان دارى که کارهاى تو بر ما مخفى مى‏ماند.

هانى بن عروة گفت: خانواده ات را بردار و به شام برو و در آنجا زندگى کن، زیرا شایسته‏تر از تو و یزید به اینجا آمده است. ابن زیاد از پاسخ هانى سخت برآشفت و او را مورد ضرب و جرح قرار داد و به زندان افکند. خبر دستگیرى هانى بن عروه، مسلم را بر آن داشت تا کسانى را که با وى بیعت کرده بودند فرا بخواند و بر ضدّ ابن زیاد قیام کند. خبر حرکت مسلم به ابن زیاد رسید. او که در مسجد کوفه مشغول سخنرانى بود و مردم را به اطاعت از یزید و پرهیز از تفرقه افکنى فرا مى‏خواند، با شنیدن این خبر به سرعت خود را به دار الاماره رساند و فرمان داد تا درها را ببندند. در داخل قصر سى نفر سرباز و بیست نفر از بزرگان کوفه و خانواده ابن زیاد حضور داشتند. سپاهیان مسلم پس از گذشتن از مسجد انصار، دار الاماره را به محاصره خود در آوردند. ابن زیاد همراه گروهى به بالاى قصر رفتند.

مردم با دیدن آنها به سویشان سنگ پراندند و به عبیدالله و پدرش، زیاد، ناسزا گفتند. ابن زیاد به کثیر بن شهاب حارثى فرمان داد تا همراه پیروان مذحجى خود از «باب الرومیین» خارج شود، و به میان مردم برود و آنان را از گرد مسلم پراکنده سازد و از جنگ بترساند و از کیفر حاکم بر حذر دارد. گروهى نیز با اصرار زنان و کودکان و خانواده‏هاى خود از حضور در جنگ منصرف شدند. مسلم بن عوسجه، حبیب بن مظاهر و برخى دیگر از یاوران مسلم به وسیله عشیره خود در خانه مخفى گردیدند. عبیدالله بن عمرو بن عزیز الکندى و عبیدالله بن حارث بن نوفل و عبدالله على بن یزید کلبى به دست حصین بن نمیر و کثیر بن شهاب دستگیر و زندانى شدند. شب هنگام سپاه چهار هزار نفرى مسلم به سیصد نفر تقلیل یافت و پس از اقامه نماز تنها سى نفر در مسجد ماندند. مسلم بن عقیل از مسجد بیرون آمد در ابتداى کوچه ده نفر از کوفیان را همراه خود دید ولى با عبور از اولین خانه هیچ کس با وى نمانده بود. قیام مسلم در کوفه در روز سه شنبه هشتم ذى حجه سال شصت هجرى واقع گردید.

او به تنهایى و سوار بر اسب و در حالى که مجروح شده بود کوچه‏هاى کوفه را یکى پس از دیگرى طى کرد بدون آنکه از پایان کار آگاه باشد. چون به محله بنى جبله رسید، بر در خانه‏اى ایستاده زنى به نام طوعه بیرون خانه در انتظار فرزندش نشسته بود. مسلم از وى تقاضاى آب کرد. طوعه مقدارى آب آورد و به مسلم داد. مسلم آب را نوشید و دوباره ایستاد. زن گفت اى برادر به خانه‏ات برو. مسلم سکوت کرد و چیزى نگفت. زن سخن خود را تکرار کرد ولى باز با سکوت مسلم مواجه گشت. طوعه گفت: سبحان الله برخیز و نزد خانواده‏ات باز گرد. مسلم گفت: من در این شهر خانه و خانواده‏اى ندارم. زن گفت: شاید تو مسلم هستى؟ گفت: «آرى، من مسلم بن عقیل‏ام، آیا مى‏توانى در حق من نیکى کنى؟ من از خانواده‏اى شریف هستم و احسان تو را جبران خواهم کرد، این مردم مرا تکذیب کردند و فریب دادند». زن او را به خانه برد و محل استراحت و شام براى وى مهیا ساخت ولى مسلم چیزى نخورد.

از سوى دیگر ابن زیاد حصین بن تمیم را فرا خواند و به او فرمان داد تا سربازان خود را بر دروازه‏هاى شهر بگمارد و از خروج مسلم جلوگیرى و خانه‏ها را بازرسى کند. همچنین براى دستگیرى مسلم جایزه تعیین کرد.

تا اینجا اندکى بعد از استقرار مسلم در خانه طوعه، بلال فرزند وى که براى میگسارى با دوستان خود بیرون رفته بود به خانه بازگشت و از حضور مسلم در خانه مطلع شد. او به رغم تأکید مادر، موضوع را کتمان نکرد و صبح هنگام نزد عبدالرحمن بن اشعث رفت و راز خود را با وى در میان گذاشت. عبدالرحمن نیز نزد پدرش که در قصر ابن زیاد بود رفت و موضوع مخفى شدن مسلم در خانه طوعه را به اطلاع وى رساند.

اندکى بعد ابن زیاد نیز از موضوع با خبر شد و در پى آن شصت یا هفتاد و به قولى سیصد تن از سربازان ویژه خود را همراه محمد بن اشعث رهسپار محل اختفاى مسلم کرد.

سپاه ابن اشعث بر در خانه اجتماع کردند. مسلم از صداى اسبان و سربازان دریافت که براى دستگیرى او آمده‏اند. آنگاه اسب خود را آماده کرد و بر آن لجام بست، زره پوشید و عمامه بر سر نهاد و شمشیرش را به دست گرفت؛ و تبسّمى کرد و با خود گفت: اى نفس به سوى مرگ قدم بردار، چیزى که راه نجاتى از آن نیست. پس از آن رو به زن کرد و گفت: رحمت خدا بر تو باد و خداوند در برابر نیکى تو پاداش خیر عطا کند. طوعه به دستور مسلم در را باز کرد و او همچون شیرى دژم در برابر سپاه ابن زیاد ظاهر گردید.

سربازان ابن زیاد به داخل خانه ریختند. مسلم به آنها یورش برد و از خانه بیرون راند.

جنگ سختى در گرفت و شمارى از سربازان ابن زیاد کشته شدند. چون این خبر به ابن زیاد رسید، به ابن اشعث پیغام داد که من تو را براى دستگیرى یک نفر فرستاده‏ام، در حالى که ضربه سختى بر سپاهم وارد آمده است. ابن اشعث پاسخ داد: آیا مى‏دانى ما را براى دستگیرى شیرى دلاور و شمشیرى بران که در دست مردى شجاع و با اراده قرار دارد فرستاده‏اى؟ او از خاندان پیامبر صلى الله علیه و آله است. ابن زیاد پیغام فرستاد که به او امان دهید زیرا جز این راهى براى دستگیرى او نخواهید یافت. از این رو ابن اشعث به مسلم گفت:تو در امانى خود را به کشتن مده. مسلم گفت: نیازى به امان مکر پیشگان نیست؛ و در حالى که این چنین رجز مى‏خواند به نبرد با آنان پرداخت:

أَقْسَمْتُ لا أُقْتَلُ إِلّا حُرَّاً             وَ انْ رأیتُ المَوت شیئاً نُکْراً

کُلُّ امرِىٍ یوماً مُلاقٍ شَرّاً             و یُخلط البارد سُخناً مُرّاً

رُدّ شعاع الشمس فاستقرا             أَخافُ أَن أُکْذَبَ أَو اغَرّاً

قسم یاد کرده‏ام که سرافراز و آزاد کشته شوم، اگر چه مرگ را خوشایند نمى‏بینم. هر کس روزى ممکن است به شرّى برسد و هر سردى اى ممکن است با گرمایى گزنده به هم آمیزد؛ چنان که پرتو خورشید، زایل مى‏شود و باز مى‏گردد. من از این مى‏ترسم که به من دروغ بگویند و یا فریبم بدهند.

ابن اشعث گفت: این دروغ نیست و کسى تو را فریب نخواهد داد. این گروه خواهان کشتن تو نیست. ولى مسلم به سخنان وى توجهى نکرد و به نبرد ادامه داد. ضعف و تشنگى سراسر وجودش را فرا گرفته بود. سربازان ابن زیاد بار دیگر با سنگ و تیر به سویش یورش بردند. عدّه‏اى نیز بر بام خانه رفتند و مشعل‏هاى آتش بر وى افکندند.

مسلم گفت: واى بر شما همانند کفار بر من سنگ مى‏زنید در حالى که من از خانواده پیامبرانم واى بر شما آیا این گونه حق پیامبر صلى الله علیه و آله و خاندان او را رعایت مى‏کنید؟ سپس با همه ضعفى که در بدن احساس مى‏کرد به آنان حمله کرد و جمعشان را پراکنده ساخت و دوباره به عقب بازگشت و پشت به دیوار نهاده بار دیگر سربازان ابن زیاد به سوى او حمله ور شدند، ولى محمد بن اشعث بانگ برآورد و گفت رهایش کنید تا با او سخن بگویم.

سپس به مسلم نزدیک شد و در برابرش ایستاد و گفت: اى پسر عقیل خود را به کشتن مده تو در امانى و خون تو بر عهده من است. مسلم گفت: آیا گمان مى‏کنى که دست در دست تو خواهم گذاشت در حالى که قدرت در بدن دارم، و به خدا هرگز چنین نخواهم کرد. سپس به وى حمله کرد و او را به عقب راند و بار دیگر به جایگاه خویش بازگشت و گفت: تشنگى بر من غلبه کرده است. ابن اشعث خطاب به سربازان خود فریاد زد که این ننگ و سستى است که در برابر یک نفر این چنین ضعف نشان دهید، همه با هم به او حمله کنید! در این هنگام مسلم نیز به آنان یورش برد. شمشیر بکیر بن حمران احمرى به لب‏هاى مسلم اصابت و آنها را پاره کرد.

مسلم نیز ضربتى بر بکیر زد و او را از اسب به زیر افکند. سربازان ابن زیاد از پشت به مسلم حمله کردند و او را بر زمین زدند. سپس سلاحش را گرفته و اسیر کردند. عبیدالله بن عباس جلو آمد و عمامه مسلم را گرفت. اشک مسلم بر چهره روان گشت. عمرو بن عبیدالله به مسلم گفت براى کسى که خود به استقبال مرگ مى‏رود گریستن شایسته نیست. مسلم گفت: به خدا قسم گریه من براى مرگ نیست بلکه من براى حسین علیه السلام، خانواده‏اش و فرزندان خود که بدین سو مى‏آیند مى‏گریم. مسلم بن عقیل به ابن اشعث گفت: تو از امان دادن من عاجزى، پس کسى را نزد حسین علیه السلام بفرست و بگو که با اهل بیت خود باز گردد و فریب مردم کوفه را نخورد، اینها همان یاوران على علیه السلام هستند که بارها آن حضرت براى جدایى از ایشان آرزوى مرگ کرده بود، مردم کوفه به ما دروغ گفتند و براى دروغگو رأى و نظرى نیست.

 ابن اشعث پذیرفت و گفت درباره امان دادن به تو با ابن زیاد صحبت خواهم کرد. پس از آن، سخنان مسلم را در نامه‏اى نوشت و به دست ایاس بن عثل طائى سپرد و او را به سوى حسین علیه السلام روانه ساخت. آنگاه مسلم را به سمت قصر ابن زیاد برد، در حالى که خون، چهره و لباسش را فرا گرفته و مجروح و بسیار تشنه بود . بیرون قصر عده‏اى از مردم از جمله عمارة بن عقبه، عمرو بن حریث، مسلم بن عمرو و کثیر بن شهاب در انتظار دیدار ابن زیاد نشسته بودند. کوزه آب سردى نیز در کنار درگاه به چشم مى‏خورد. مسلم رو به آنها کرد و گفت: قدرى از این آب به من بدهید. مسلم بن عمرو گفت: مى‏بینى که چقدر سرد است؟ به خدا قسم هرگز از آن نخواهى چشید، مگر آن که پیش از آن، آب جوشان جهنم را بنوشى.

سپس مسلم به دیوار تکیه داد و نشست. عمارة بن عقبه، غلامش را فرستاد و کوزه آبى آورد و قدرى به مسلم داد، مسلم سه بار ظرف آب را بالا برد ولى هر بار ظرف پر از خون شد. بار آخر دو دندان ثنایاى مسلم در ظرف افتاد و او هرگز نتوانست آب بنوشد. آنگاه گفت: الحمدللّه، اگر این آب روزى من بود آن را مى‏نوشیدم. سپس مسلم را به داخل قصر بردند.

مسلم بن عقیل در برابر ابن زیاد ایستاد ولى سلام نکرد. نگهبان اعتراض کرد مسلم گفت: ساکت باش به خدا قسم او امیر من نیست. آیا در حالى که او قصد کشتن مرا دارد، من به او سلام کنم؟ ابن زیاد گفت: در هر صورت تو را خواهم کُشت. مسلم گفت: باکى نیست. زیرا پیش از این، بدتر از تو بهتر از مرا کشته است. ابن زیاد گفت: اى پسر عقیل به کوفه آمدى و اجتماع مردم را پراکنده ساختى و وحدت کلمه آنها را به هم ریختى و برخى را بر برخى دیگر شوراندى و فتنه بر پا کردى. مسلم گفت: هرگز چنین نیست. تو دروغ مى‏گویى به خدا قسم معاویه از سوى همه مردم انتخاب نشد. بلکه با حیله و تزویر بر وصّى پیامبر صلى الله علیه و آله غلبه کرد و خلافت را از او گرفت. پسرش یزید نیز همین گونه عمل کرد. تو و پدرت زیاد بذر فتنه را کاشتید و من امیدوارم که خداوند شهادت مرا به دست بدترین مخلوق خود قرار دهد. به خدا قسم من از امیرالمؤمنین حسین بن على علیه السلام فرزند فاطمه، اطاعت و پیروى کرده‏ام؛ و ما براى خلافت از معاویه و یزید و آل زیاد شایسته‏تریم...

سپس مسلم به عمر بن سعد که در مجلس حاضر بود رو کرد و گفت: اى عمر میان من و تو نسبت فامیلى است. من خواسته‏اى دارم که مایلم آن را خصوصى با تو در میان بگذارم و تو مى‏بایست آن را بر آورده سازى. عمر نخست از پذیرش آن خوددارى کرد ولى با اشاره ابن زیاد همراه با مسلم به گوشه‏اى رفتند. مسلم گفت: در آغاز ورودم به کوفه هفتصد در هم از کسى قرض گرفته‏ام.

شمشیر، زره و اسبم را بفروش و آن را بپرداز ، پیکرم را به خاک بسپار و کسى را نزد حسین علیه السلام بفرست تا او را باز گرداند. زیرا او اکنون به توصیه من بدین سو در حرکت است.

ابن زیاد به ابن حمران که در جنگ با مسلم مجروح شده بود دستور داد تا براى تشفّى دل خود کشتن مسلم را بر عهده بگیرد. بُکیر، مسلم را به بالاى قصر برد. و مسلم بن عقیل در آن حال تکبیر مى‏گفت و استغفار مى‏کرد و بر انبیا و ملائکه درود مى‏فرستاد و مى‏گفت: خداوندا، میان ما و این گروه که بر ما ستم روا داشتند، ما را تکذیب کردند و کشتند تو خود حکم بفرما، وقتى به بالاى قصر رسیدند بکیر سر آن حضرت را از بدن‏

جدا کرد و پیکرش را به بیرون قصر انداخت.

مسلم بن عقیل در هشتم ذى الحجه سال 60 هجرى در کوفه به شهادت رسید. و سر مبارکش را همراه با سر هانى بن عروه به شام فرستادند. یزید دستور داد تا آنها را بر سر در یکى از دروازه‏هاى شهر دمشق آویختند. پیکرش را نیز در بازار قصاب‏هاى کوفه بر روى زمین کشاندند و سپس در همان جا به دار آویختند . سه روز پس از شهادتش، عمر بن سعد بر او نماز خواند، کفن کرد و سپس در کنار دار الاماره به خاک سپرد. به روایتى، مردم قبیله مذحج پیکرش را در کنار دار الاماره کوفه به خاک سپردند. گفته شده است که ابن زیاد براى اینکه بتواند رفت و آمد شیعیان را زیر نظر بگیرد و یا آنان نتوانند در سوگ مسلم عزادارى کنند این محل را براى دفن وى تعیین کرد.

خبر شهادت مسلم به وسیله یکى از اهالى کوفه به نام بکر بن معنقه در شَراف یا ثعلبیه به امام حسین علیه السلام رسید. امام علیه السلام از شنیدن آن بسیار اندوه‏گین شد و گریست و سپس فرمود: «انالله و اناللیه راجعون، رحمت خدا بر او باد.» و این سخن را چند بار تکرار کرد. همچنین فرمود: از این پس زندگى بى‏معنا است و خیرى ندارد بستگان مسلم نیز به شدّت بر آشفتند و گفتند: انتقام مسلم را خواهیم گرفت.

در شعبان سال 65 هجرى به دستور مختار ثقفى، آستانه حضرت مسلم بن عقیل علیه السلام بنا گردید بر روى قبر، سنگى از مرمر نهاده گنبدى ساخته شد. این ساختمان در شرق مسجد جامع کوفه واقع شده و بارها مورد مرمّت و یا تعمیر اساسى قرار گرفته است. در سال 1385 ه ساختمانى جدید با گنبدى زراندود بر آن ساخته شد. این آستانه اکنون به صورت چهار گوش و به مساحت 106 متر مربع و از سه طرف داراى رواق است. رواق جنوبى آن به قبر مختار متصل گردیده است و در مقابل حرم یک ایوان بزرگ قرار دارد، بر روى قبر نیز ضریحى نقره‏اى کار گذاشته شده است در قسمتى از زیارتنامه مسلم مى‏خوانیم:

ألسَّلامُ عَلَیْکَ أیْهَا الفادى بِنَفسِهِ وَ مُهْجَتِهِ الّشهیدُ الْفَقیهِ المَظلُومِ الْمَغصُوبِ حَقُّهَ المُنتهِکِ حُرَمَتُهُ الَّسلامُ عَلَیْکَ یا فادى‏ بِنَفسِهِ ابْنَ عَمِّهِ وَ فَدى‏ بِدَمِهِ دَمْهُ. السَّلامُ عَلَیْکَ یا أوَّلَ الشُّهَداءِ وَ امام السُّعداء ... السُّلامُ عَلَیکَ یا وَحیداً غَریباً عَنْ اهلِهِ بَینِ الأعْداءِ بِلا ناصرٍ وَ لا مُجیبَ

 

سلام بر تو اى جان نثار، اى شهید فقیه و مظلوم، اى کسى که حقّش غصب گردید و حرمتش شکسته شد. سلام بر تو که جانت را فداى پسر عمومیت کردى و براى حفظ او خون دادى.

سلام بر تو اى اوّلین شهید و اى پیشواى سعادتمندان، سلام بر تو که میان دشمنان، تنها و بى کس بودى و یار و یاورى نداشتى.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۱۱/۰۶
خیمه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی