بچه ها توی پیادهرو کنار تیربرق، چادرهای مشکی مادرشان را به هم بسته بودند و خیمه راه انداخته بودند تا تعزیه بگیرند. قرار داشتند هر کدام چیزی بیاورند: پرچم، لباس، چادر، زیلو، کتری، استکان و...
کوچکترین آنها که چیزی نداشت بیاورد خودش را جلوی سرباز قرمزپوش روی زمین انداخت گفت:
من میشم بچهی خیمه ها،منو بزنید!